رمان تنها با تو فصل 22 تا 25
رمان
رمان و داستان های عاشقانه

عاطفه آن شب فقط گریه میکرد . نمیدانست جه کند . بارها و بارها خدا را به کمک طلبید . اندیشید : خدایا شاید مرا امتحان میکنی . ولی آخر این چه امتحانی است ؟ چگونه با این وضعیت پولی را که آن مرد درخواست نموده تهیه کنم ؟ در تاریکی شب از جا برخاست و پشت پنجره رفت و به حیاط نگریست . هر چه قدر فکر میکرد راهی به نظرش نمی آمد وقتی خورشید طلوع نمود او هنوز می اندیشید . در جدال با عقل و احساس خسته شده بود . هر یک او را به سوی خود میکشید . عاطفه نادر را دوست میداشت و مایل نبود به او مهر بی صداقتی بزند . از طرفی صحیح نبود یک بیگانه نخستین فردی باشد که حقایق را به او میگوید . بعد با خود گفت : او بیمار است نباید خاطرش را با این سخنان آشفته سازم . بالاخره تصمیم گرفت آن پول را برای مرد ناشناس تهیه کند . سرش بی آنکه در ید اراده اش باشد به طرف کمدی گردید که ساک پول را در آن نهاده بود .
نه ! نمیتوانم از روی آن پول بردارم .
بعد به یاد حرفهای نادر افتاد : این پول از آن توست . این پول از آن توست . سپس سخنان آن مرد در ذهنش تکرار میشد : پنجاه هزار تومان ! پنجاه هزار تومان ! آهسته از جای خود بلند شد و به طرف کمد رفت . در ساک را باز کرد و با دستان لرزان یک دسته پانصد تومانی برداشت و دوباره ساک را در جای خود قرار داد . احساسش به او میگفت : این پول در برابر رقم پولی که در ساک است چیزی نیست . تو این پول را برای زندگی ات میدهی . تازه نادر هم که گفته بود این پول از آن توست .
دسته اسکناس را در کیفش نهاد . ساعتی دیگر باید سر کار میرفت از جا برخاست و به حیاط رفت و صورتش را شست وقتی به داخل خانه برگشت مادرش هم بیدار شده بود . با چشمانی پف کرده سر سفره صبحانه نشست . مادر با تعجب به او نگریست و گفت : حالت خوبه دخترم ؟
عاطفه بی حوصله گفت : بله مادر . خوبم .
پس چرا اینقدر رنگ پریده هستی ؟ به نظر میاد دیشب را خوب نخوابیدی .
عاطفه گفت : نگران نباش مادر . دیشب شام زیاد خورده بودم و دیر خوابم برد . خوب کاری با من ندارید مادر ؟
مادر متعجب گفت : خدا به همراهت دخترم . مراقب خودت باشد .
عاطفه از خانه بیرون آمد و دوباره آن پسر مزاحم را سر کوچه به انتظار خود دید چند روز بود که او سر راهش سبز نشده بود ولی انگار پشیمان شده دوباره برگشته بود . اخمهایش را در هم کشید و به راه افتاد . تا عاطفه را دید برعکس همیشه با لحنی مودب گفت : سلام عاطفه خانوم .
عاطفه بی اعتنا به راهش ادامه داد پسرک مودب گفت : من شرمنده ام .
عاطفه ایستاد و به طرفش برگشت در صورت او اثری از آزار و اذیت نبود سرافکنده حرف میزد : میدونید نفهمیدم چطور میشد مزاحم شما خانوم محترم میشدم . امروز اینجا ایستادم که وقتی خواستید عبور کنید عذرخواهی کنم .
عاطفه به آرامی گفت : گذشته ها گذشته . هر کسی ممکنه اشتباه کنه . تا راه افتاد پسر به آرامی گفت : برای اینکه نشان بدهید منو بخشیدید این شاخه گل را از من قبول کنید .
عاطفه نمیتوانست شاخه گل را از مردی غریبه بپذیرد تا خواست مخالفتش را اعلام کند نگاهش به صورت نادم پسر افتاد . دستش را جلو برد و شاخه گل را گرفت . در فاصله ای دورتر با هماهنگی قبلی الهام با دوربین لنزدار این صحنه ها را عکس میگرفت و عاطفه اصلا متوجه او نشد .
عاطفه خانوم . قول میدهم دیگه مزاحمتون نشم . هر کس هم جرات کند به شما چپ نگاه کند با من طرف است .
عاطفه با لبخندی کمرنگ از او تشکر کرد و به راهش ادامه داد . وقتی به حد کافی دور شد الهام نزد پسر آمد و با تحسین گفت : آفرین . کارت عالی بود .
خانوم . حالا الوعده وفا . قولی دادید باید عمل کنید .
اینقدر عجله نکن توی این ماجرا تو بیشتر از من نفع میبری . هم انتقامت را می گیری و هم پولت را . تصفیه حساب برای وقتی که نادر خان از سفر برگشت ، تو باید در حضور او شهادت دهی که با عاطفه سر و سری داشته ای .
باشه خانوم . ای کاش راستی راستی باهاش آشتی کرده بودم .
***
وقتی عاطفه قضیه آن مزاحم را به نرگس گفت ، نرگس با تعجب جواب داد : ولی خیلی عجیبه با آن اذیتهایی که میکرد یکدفعه این طور پشیمان شده . تو چی فکر میکنی ؟
عاطفه گفت : خوب انسان جایز الخطاست . با لحنی که او سخن میگفت دل سنگ را آب میکرد . دلم به حالش سوخت . ایستادم و به حرفهایش گوش دادم .
به بیمارستان رسیدند . عاطفه مانتوی خودش را عوض کرد و کیفش را جای مطمئنی گذاشت . وقتی به زمان قرارشان نزدیک شد . آهسته بی آنکه نرگس متوجه شود کیفش را برداشت و از بیمارستان خارج شد به انتهای خیابان رفت . خسرو سر قرار آمده بود . در ماشین را باز کرد و سوار شد . مرد جوان باز هم چشمان خود را پشت عینکی سیاه استتار نموده بود .
روز بخیر خانوم بنایی شما خیلی موقع شناسید .
عاطفه عصبانی دسته پانصد تومانی را بیرون آورد و به او داد سپس گفت : عاطفه عصبانی دسته پانصد تومانی را بیرون آورد و به او داد سپس گفت : بگیرید . این هم پول در عوض آن دهن گشادتان را ببندید .
خسرو خندید و گفت : متشکرم که یادآوری کردید چون به یادم آوردید به شما بگویم هفته آینده همین جا منتظر همین مقدار پول هستم .
عاطفه با خشم در حالیکه میلرزید گفت : چه گفتید ؟ من از شما شکایت میکنم . به جرم اخاذی !
خواست از ماشین پیاده شود که خسرو دستش را گرفت و در حالیکه کاملا جدی بود گفت :
گوش کن دختر ! من همین چند روزه راهی انگلیس هستم . اگر میل داری آنچه را در سینه حفظ کرده ام بیرون بریزم و به شوهر آینده ات بگم ، به خودت مربوطه .
عاطفه درمانده گفت : من چه باید بکنم ؟ تو اگر وجدان داشته باشی متوجه می شوی که این پول امانت است .
خسرو محکم گفت : من وجدانم را به دختری دادم و اکنون که در برابر توام یکی از بی وجدانترین مردهای روی زمینم .
عاطفه ملتمسانه گفت : به من رحم کن . خواهش میکنم . تو را به هر چه برایت عزیز است سوگند میدهم .
اشکهای عاطفه در دل خسرو تاثیر نکرد و او همچنان خواسته اش را تکرار نمود . وقتی عاطفه فهمید او به التماسهایش توجهی نمیکند فریاد زد : تو پستی . بی شرمی . امیدوارم هم اکنون که میروی هفته آینده وجود نداشته باشی . سپس از ماشین پیاده شد و خسرو دید که شانه های ...
__
د . . .

فصل بیست و دوم
قسمت دوم
او افتاده اند .
عاطفه با عصبانیت و در ماندگی به بیمارستان بازگشت و نرگس را به انتظار خود دید . نرگس به محض دیدن او به طرف آمد و گفت : تمام بیمارستان را دنبالت گشتم . تو یک مرتبه کجا غیبت زد ؟
عاطفه به آرامی گفت : کاری داشتم باید چند دقیقه میرفتم بیرون .
تو حالت خوبه .
آره خوبم .
این روزها زیاد سر حال نیستی . کم گو و گوشه گیر شده ای . مثل اینکه دیگر ما را قابل نمیدانی برایمان حرف بزنی .
این چه حرفیه نرگس ؟ من فقط کمی نگرانم .
نگران چی ؟
نگران آینده . نگران نادر . نگران خودم .
نرگس لبخندی زد و گفت : این نگرانی طبیعیه . بهت قول میدهم آنقدر بهش عادت کنی که روزی به خاطر داشتن این نگرانی ها به خودت بخندی . دوست من تو خیلی باریک بین هستی .
عاطفه از اینکه توانسته بود مسیر گفتگو را تغییر دهد خشنود بود .این رازی بود که باید در سینه حفظ میکرد وگرنه به هیچ عنوان نمیشد حدس زد آن ناشناس چه خواهد کرد .
***
عاطفه میدانست در دامی افتاده که به سختی خواهد توانست خود را از آن رها کند . مادرش ساعتی بود که به سر کار رفته بود و میثم نیز خوابیده بود . روی پله های حیاط نشسته بود و می اندیشید : یا نباید از ابتدا به آن باج گیر پول میدادم و یا حالا که داده ام مجبورم بدهم . چون اکنون وضعیت بدتر است . او میتواند به نادر بگوید برای بستن دهان من خودش این پول را به من داده . آنوقت نادر مرا هم به بی صداقتی متهم میکند و هم به فریب دادن خودش . چطور است به نادر نامه بنویسم و بگویم که از ازدواج با او پشیمان شده ام ؟ نه این درست نیست چون او بیش از هر چیز با اتکا به قول من به این سفر تن داد !
چطور است صبر کنم تا او از سفر باز گردد بعد به او بگویم ؟ عاطفه باز هم با خود گفت : نه اینهم نمیشود چون باید این مقدار پولی که در نظر من کم نیست روی پولها بگذارم و قبل از هر چیز پولها را به او برگردانم .
با دستهایش سرش را به دست گرفت و چشمانش را بست : تمام این تقصیرها متوجه پدرم است . چرا او باید سرنوشتی این چنین داشته باشد که من به خاطرش دچار این دردسر گردم ؟ مطمئنا بار آخری نخواهد بود که این مرد از من اخاذی میکند . عاطفه به تلخی لبخند زد و اندیشید : اینهم هدیه ازدواج پدرم !
باید این شارلاتان را همیشه به یاد داشته باشم که به خاطر پدرم از من حقوق میگیرد . هفته ای پنجاه هزار تومان ! تقریبا خرج سه ماه خانه ما در یک هفته و برابر با حقوق سه ماه من . یعنی آن مرد این اطلاعات را از کجا به دست آورده است ؟
حتما باید خیلی به نادر نزدیک باشد که حتی میداند من چقدر از او پول گرفته ام . یا شاید خود نادر او را برای امتحان من فرستاده ! اگر چنین بود که من غمی نداشتم میدانستم که نادر موضوع پدرم را میداند و دیگر لازم نبود به این دزد سر گردنه باج بدهم .
عاطفه از جا برخاست هوا تاریک شده بود . برایش عجیب بود که در آن هوای گرم احساس سرما میکرد . باید شام را آماده میکرد چیزی به بازگشت مادرش نمانده بود .
***
الهام درحالیکه ناخنش را مانیکور میکرد با پدرش سخن میگفت : پدر حالا وقتشه که شما وارد عمل شوید . تا این جای نقشه خوب پیش رفته .
چه باید بکنم ؟
باید برای وقتی که نادر برگشت قیافه حق به جانب بگیریم . شما به نادر قولی دادید به یاد می آورید ؟
چه قولی ؟
در فرودگاه به او قول دادید هوای عاطفه را داشته باشید . در آخرین نامه ای هم که از نادر آمده به این موضوع اشاره شده .
پدر الهام عصبانی گفت : چه می گویی ؟ همه این دردسرها را این دخترک برای ما درست کرده آنوقت میخواهی به دیدارش بروم ؟ دختره گدا گشنه معلوم نیست یک مرتبه از کجا سر و کله اش پیدا شده .
شما مجبورید چنین کنید پدر ! به نادر قول داده اید . به او تلفن کنید و حالش را بپرسید . بعد به او بگویید اگر دچار مشکلی شد به شما بگوید و چون او تصور میکند ما از قضیه پدرش بی اطلاعیم موضوع خسرو را پنهان میکند و این بهانه خوبی برای ماست . وقتیکه نادر بازگشت و همه چیز را فهمید به او بگو من از احوال عاطفه جویا شدم و او چیزی در این مورد به من نگفت و باید ذهن نادر را بر علیه او بشوریم .
واقعا که تو طراح خوبی هستی . این طور که دکترها میگویند بهبودی نادر بسته به معجزه است .
سرطان او پیشرفته است . او دیگر حتی اگر زنده به ایران بازگردد آدم سالمی نیست . شما فردا به عاطفه تلفن کنید و ادای وظیفه نمایید .
***
عموی نادر ساعت یازده صبح به بیمارستان تلفن کرد وقتی به عاطفه گفتند که تلفن با او کار دارد ، هراسی عجیب وجودش را فرا گرفت . گمان کرد شاید دوباره آن ناشناس باشد . وقتی به خودش مسلط شد شروع به صحبت نمود ولی صدایش به وضوح میلرزید :
بله . بفرمایید .
خانوم بنایی . منم عمی نادر جان .
عاطفه شوق زده گفت : بله بله ! حالتون چطوره آقای رفیعی ؟
متشکرم دخترم . حالت خوبه ؟
ممنونم . چقدر محبت کردید که با من تماس گرفتید .
من به برادرزاده ام قول دادم مراقب تو باشم . ببینم آیا مشکلی یا مساله ای برایت پیش نیامده ؟
عاطفه برای دقایقی به یاد ماجراهای چند روز گذشته افتاد . چگونه میتوانست به عموی محترم نادر بگوید که به خاطر پدر معتادش دچار مشکل شده ؟ از آن گذشته آنها هنوز نمیدانستند که پدرش اینکاره است . آهی کشید و گفت : نه متشکرم آقا . از اینکه به فکر من هستید متشکرم .
آیا همانگونه که نادر خواسته در تدارک عروسی هستید ؟
نه منتظر او می مانم .
بسیار خوب هر طور صلاح است عمل کنید . نامه های نادر بدستتان رسیده ؟
بله . او محبت خود را شامل من نیز کرده و برایم نامه فرستاده . شما نگران نباشید او سلامت به وطن باز خواهد گشت .
شماره مرا که دارید ؟ اگر به مشکلی برخوردید مرا در جریان بگذارید .
خیلی متشکرم . به الهام خانوم سلام برسانید .
عاطفه قلبا شادمان بود که توانسته جای خود را در قلب عموی نادر به دست آورد ولی بزرگترین مشکل او هنوز به قوت خود باقی بود .


فصل 23
تا قبل از بیدار شدن آن ناشناس عاطفه همیشه فکر میکرد چقدر روزهایی که بدون نادر میگذرند.ولی از وقتی خسرو وارد اتفاقات گذشته اش شده بود روزها به سرعت طی میشدند و بالاخره آن روزی میرسید که باید حق السکوت میداد.دو ماه از وقتی که با خسرو آشنا شده بود میگذشت و او بارها و بارها به خسرو پول داده بود.
روزی که پس از مدتها پولهای ساک را شمرد با تعجب دید که دو سوم پول را به او داده است.این روزها از فرط اندوه و پریشانی لاغر و نحیف شده بود و پاسخ دو تا از نامه های نادر را هم نداده بود.به کلی درگیر و دار مشکلاتش او را از یاد برده بود.وقتی نامه ای از نادر رسید خود را مواخذه نمود که چطور را فراموش کرده.عاطفه نامه را باز کرده و اینچنین خواند:
دربهی نگهی هستی خودخواهم داد
کر تو را با من بیدل سر سودا باشد!

زیبای من سلام گرم مرا از اعماق وجود بپذیر.سلامی که از پس پنجره اتاقی در سرزمینی فرسنگها دورتر از تو برایت میفرستم.امیدوارم حالت خوب باشد.اگر در شروع نامه گلایه میکنم بر من خرده نگیر زیرا برای هر بیماری که نامه می آمد امید داشتم نامه تو را میان آنها بیابم.تو خوب دانسته ای که دیگر نه جسم و نه روانم قدرت دوری ات را ندارد تا امید دیدارت را در ذهن نپرورانم نمیتوانم دقایقی چند در آسایش باشم شاید برای همین از نوشتن پاسخ نامه هایم فرار میکنی.
میدانی؟من در راه تاریکی به مسافرت پرداخته ام که پایانش را نمیشناسم و هیچ روانشناسی در این صحرای بی پایان ظلمت بار جز فکر تو وجود ندارد.من تو را با تمام ذرات وجود خود میپرستم و دوستت دارم و در این دوری و غربت پیش از تحمل یک بشر زنده رنج میبرم.شب گذشته یکی از بدترین شبهایی بود که گذراندم.زیرا به علت اینکه هفته گذشته عمل شده ام و تغییرای در سرم بوجود آمده و دچار دگردیسی شدم.از درد فریاد میکردم ولی آنها برای اینکه بخود صدمه نزنم دست و پایم را به تخت بسته بودند.
دکترهایی که امروز صبح به دیدنم آمدند بر این باورند که این علائم خوبی است و مغز به عمل انجام شده عکس العمل نشان میدهد.باور میکنی؟ممکن است من بهبودی خود را به دست آورم.البته من تو را که بانی نجات من بودی فراموش نکرده ام و همیشه بیادت هستم.ولی ای نامهربان چرا نامه هایم را پاسخ نمیدهی؟آیا این بدان معنا نیست که عاشق خود را از یاد برده ای؟
دچار ترس و اندوه شده ام میدانی چرا؟زیرا میترسم تو را از دست بدهم و خود در غم هجرانت راهی گورستان سرد گردم.باید برایم بنویسی و مرا از این گرداب ناامیدی برهانی.برایم بنویسی که دوستم داری و به انتظارم هستی.من البته در عشق تو تردیدی ندارم ولی نمیدانم چرا به من الهام شده که ممکن است دست من هرگز بتو نرسد.به خداوند قسم انتظاری که میکشم بسیار تلخ است و تو با ندادن نامه ای برای من در حقم ظلم میکنی.عکس تو را بالای سر خود نهاده ام و هر چند یکبار به آن نگاه میکنم.میترسم جوانی ام را به انتظار دیدار تو به پیری برسانم و آنگاه که آنقدر پیر و درهم شکسته ام محبوبه ام بمن نگاه نکند.
هفته آینده آخرین عمل را روی من انجام میدهند و اگر موفقیت آمیز باشد به زودی به ارزوی دیرینه خود خواهم رسید.امیدوارم مرا از دعای خیر خود محروم نکنی.
دربند تو نادر
لندن 2 آگوست برابر با 11 مرداد ماه

عاطفه پس از خواندن نامه تا دقایقی گریست.چگونه میتوانست بعدا به صورت نادر نگاه کند؟او خیانت در امانت کرده بود؟با خود گفت من لایق اینهمه عشق و محبت او نیستم.چگونه به او بگویم میتوانم آن همسر شایسته ای باشم که او آرزو دارد؟اگر این مرد ناشناس راست بگوید و این اخرین قسطی باشد که از من میگیرد باز هم من دو سوم این پول را به او داده ام؟بیچاره نادر در ذهم چه فکر میکند و چه خواهد دید؟به او بگویم همه آن پول را به عنوان حق السکوت دادم تا تو درباره پدرم ندانی؟خدایا مرا بکش تا هر روز در این شکنجه دست و پا نزنم.
خسور به قولش عمل کرد و پس از آن به دستور الهام دیگر سراغ عاطفه نرفت.حالا دو سوم پول عاطفه در چنگال الهام بود.عاطفه از فرط اندوه و نگرانی به مدت یک هفته در خانه بستری شد.مادرش که علت نگرانی دخترش را نمیدانست به او بسیار اصرار میکرد که علت آن را برایش توضیح دهد و عاطفه که میدانست کاری ازدست مادرش بر نمی اید از گفتن سرباز میزد.حتی نرگس هم نمیتوانست او را وادار به سخن گفتن نماید.شبی که مادر در حضور نرگس به گریه و زاری به او گفت یا باید حرف بزند یا شیرش را حلالش نمیکند عاطفه در بستر بیماری با گریه گفت:آه مادر لطفا نمک بر زخم من نپاش.دخترت بیچاره و بدبخت شد.
مادر با گریه پرسید:مگر چه بلایی به سرت آمده که اینگونه حرف میزنی؟
-
مادر من مرتکب اشتباهی نابخشودنی شده ام.
نرگس پرسید:چه کرده ای؟
-
بیاد می آوردی که نادر قبل از رفتن به خارج مبلغی را نزد من گذاشت تا مقدمات عروسی را فراهم آورم؟
مادر با وحشت گفت:حالا چه شده؟
-
یک از خدا بی خبر نیم بیشتری از آن را بعنوان حق السکوت از من گرفت.
نرگس پرسید:حق السکوت برای چه؟
-
بخاطر پدرم.او از همه چیز ما خبر داشت مرا تهدید کرد که اگر هر هفته مبلغی پول برایش نبرم همه چیز را به نادر خواهد گفت.
مادر به صورت خود زد و گفت:خاک بر سرم شد.دیدی نرگس جان چه بلایی به سرمان آمد؟
-
آرام باشید خانوم بنایی.عاطفه خودش به حد کافی دچار ناراحتی هست.عاطفه چرا در اینباره با کسی صحبت نکردی؟
-
ترسیده بودم.یکباره بخودم آمدم که نیمی بیشتر از پول را به او داده بودم.
مادر گفت:یعنی ازدواج با او اینقدر برایت مهم بود؟
عاطفه در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:من در وضعیت بدی بودم نمیخواستم این مسائل را غریبه ها به نادر بگویند.فکر نمیکردم آن بد ذات هر هفته از من پول مطالبه کند.
-
آخه دخترم تو باید یا همان روزهای اول به این آقا حقایق را میگفتی و یا به واسطه اینکه نمیتوانستی بگویی قضیه را تمام میکردی.حالا این پول چقدر هست؟
شاید به اندازه سه برابر زندگی فعلی ما.
نرگس گفت:تو باید با یک نفر مشورت میکردی یا پلیس را در جریان میگذاشتی.
مادر آنقدر گریه کرد که از حال رفت.نرگس شربت قندی برای او آورد و شانه هایش را مالید.عاطفه هم که دائم اشک میریخت و خودش را ملامت میکرد
-
دیدی دختر!آخر با بیتجربگی و ندانم کاریهایت چه بلایی به روز خودت و ما آوردی؟حتی اگر این آقا از ما شکایت نکند از فرط خجالت نیمتوانم به صورتش نگاه کرد.خودت که وضعیتمان را میدانی حتی نمیتوانیم کمی از این پول را به این زودیها فراهم کنیم.
-
میدانم مادر و برای همین از فرط غصه در بستر افتاده ام.شما خودتان را ناراحت نکنید من خودم یک طوری این مشکل را حل خواهم کرد.
-
چه میگویی دخترم؟مشکل تو مشکل من است.دوست ندارم از ابتدا آن خانواده فکر کنند دختر من ریاکار و کلاهبردار است.
نرگس گفت:به هر حال مشکلی است که پیش آمده.باید به فکر چاره بود.اگر به پلیس هم بگوییم چون تو خودت پولها را در اختیار او گذاشته ای نمیتوانم راه به جایی برد.من میگم صبر کنیم تا نادر از سفر برگردد و آنگاه همه حقایق را به او بگوییم.
-
مگر راه دیگری هم جز این هست؟یا مرا میبخشد یا پس از شنیدن حقیقت از اینکه صادقانه با او سخن نگفته ام مرا از خود میراند ولی در هر دو صورت من این پول را به او باز خواهم گرداند.
عاطفه با شوق زاید الوصفی نامه نادر را از پستچی گرفت و دفتر را امضا کرد.مادر در حال خیاطی بود و هر چند دقیقه یکبار به عاطفه در حال خواندن نامه مینگریست.
سلام بتو بی همتا.عاطفه عزیز امیدوارم حالت خوب باشد شاید باور نکنی اگر بگویم حالم هیچگاه به این خوبی نبوده.دوست دارم ابتدای نامه را با اخباری خوش آغاز کنم و آن این است که عمل دوم من هم موفقیت آمیز بوده.اکنون که این نامه را برایت مینویسم سرم باندپیچی است آنها معتقدند اگر مسیر درمانم همینطور پیش برود میتوانم بعد از سه هفته دیگر که دوره نقاهتم تمام شد به وطن برگردم.خبرنگاران زیادی برای به تصویر کشیدن این ماجرا آمده بودند.یکی از خبرنگاران از من پرسید چه علتی سبب روحیه عالی من گشته است و من در پاسخ به آنها فقط یک کلام را به زبان اوردم عاطفه.دختری که نور امید را در دل من تاباند.واقعا اگر من تو را نداشتم شاید اکنون زیر خرمنها خاک بودم.ظاهرا دیگر دوران وحشتناک انتظار به سر آمده محبوبم من دارم به ایران بازمیگردم شاید سه هفته دیگر یا بیشتر قبلا تماس میگیرم.نمیتوانم حالم را برایت توصیف کنم همین قدر بگویم که دوستت دارم و در آتش دیدارت میسوزم.
با عشق:نادر
لندن 21 سپتامبر برابر با 20 شهریور ماه

مادر دید عاطفه آرام ارام به زمین مینشیند.دست از کار کشید و پرسید:چی شده؟
عاطفه نمیتوانست حرفی بزند و فقط یک جمله در ذهنش تکرار میشد شاید سه هفته دیگر به ایران بازگردم.مادر دوباره پرسید:چی شده دختر؟یک چیزی بگو.
عاطفه در حالیکه به نقطه ای دورتر مینگریست گفت:او دارد به ایران بازمیگردد.
مادر سر بزیر انداخت و سکوت کرد عاطفه هم سکوت کرده بود.آسمان به رنگ سرخ در آمده بود و عاطفه در آن غروب خونین ارام اشک میریخت.


فصل بیست و چهارم
قسمت اول
وقتی عموی نادر تلفنی تاریخ بازگشت نادر را به عاطفه خبر داد ، عاطفه مشغله کار و کسالت خود را بهانه کرد و به او گفت از طرفش معذرت بخواهد ، روی آن را نداشت که در چهره نادر بنگرد و میخواست در فرصتی مناسب به دیدارش رود و همه چیز را برایش بگوید . سخت تر از مطلب پولها ، برای عاطفه این خیلی مشکل بود که درباره پدرش سخن بگوید .
الهام و پدرش با سبد بزرگ گل به استقبال نادر رفتند . نادر با موهای کوتاه شده خیلی قیافه اش عوض شده بود . با دیدن عمو و دختر عمویش دست تکان داد . وقتی به عمویش رسید او را محکم در آغوش گرفت . بعد به طرف الهام رفت و دستش را فشرد .
خیلی دلم برایتان تنگ شده بود .
الهام شاخه ای از گلها را درآورد و در جیب نادر گذاشت و گفت : ما بیشتر . حتما بعد از این سفر طولانی خیلی خسته ای . ماشین بیرونه . تا من آن را آماده میکنم شما جامه دانها را تحویل بگیرید . وقتی از محوطه فرودگاه بیرون آمدند باد خنک پاییز به صورتش زد . لبخندی زد و گفت : خدا را شکر که توانستم یکبار دیگر وطنم را ببینم . عمو جان باورتان میشه من سلامت خود را بدست آوردم . عمو درحالیکه قلبا از این مساله ناخرسند بود با لبخندی گفت : ما مطمئن بودیم که تو باز میگردی .
اینها را مدیون آن دختر خوب و مهربانم . راستی عمو جان عاطفه را نمیبینم .
برای دیدن او فرصت بسیاری داری . نمیتواند به فرودگاه بیاید .
نادر با اینکه انتظار داشت پس از آن روزهای سخت اولین کسی که میبیند عاطفه باشد با این حال گفت : عیبی نداره . شاید مشکلی برایش پیش آمده والا او آنقدر نامهربان نیست .
وقتی سوار ماشین شدند نادر یک بند از خاطراتش سخن میگفت و آن دو گوش میکردند . او به سختی برای عاطفه دلتنگ بود . از خود مطمئن نبود اگر به فرودگاه آمده بود میتوانست خودش را برای آغوش کشیدن او کنترل کند یا خیر ؟
وقتی به خانه رسیدند هوا تاریک شده بود . الهام به آشپز گفت برای یکساعت دیگر غذا را سلف کند . بعد با خوشرویی به نادر گفت : نادر جان بهتره حمام کنی تا میز شام آماده شود .
راست گفتی آنقدر آنجا غذاهای فرنگی خورده ام که دلم برای یک وعده غذای ایرانی لک زده .
در فاصله ای که نادر به حمام رفت الهام به پدرش گفت : تا این جا که خیلی خوب بود . امشب با او صحبت نمیکنیم . فردا بهتر است .
فکر همه چیز را کرده ای ؟
شما همه چیز را به من بسپارید .
آن شب نادر تا پاسی از شب به گفتگو و بذله گویی با عمو و دختر عمویش پرداخت و شب زودتر از همیشه عذرخواست و به اتاقش رفت وقتی لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید به یاد عاطفه لبخندی به لب آورد و اندیشید : ای کاش اکنون کنارش بودم . فردا اول وقت به دیدارش خواهم رفت . بیش از این تحمل ندارم . دیگر به بهانه هایش توجه نمیکنم و مستقیما به دیدار مادر و پدرش می روم و او را از آنها خواستگاری میکنم . نادر با این افکار شیرین به خواب رفت .
***
نادر صبح ساعت ده از خواب برخواست و لباس به تن کرد و آماده رفتن شد . وقتی خدمتکار منزل از او پرسید به صبحانه میل دارد یا نه از فرط هیجان گفت نه . وقتی وارد باغ شد عمو و دختر عمویش را زیر آلاچیق باغ روی مبلها نشسته دید نزد آنها رفت و پس از گفتن صبح بخیر گفت : من برای دیدار عاطفه و سرکشی به شرکت بیرون میروم .
چند دقیقه بنشین عمو .
با من کاری دارید عمو جان ؟
بله پسرم .
نادر کنار عمویش و مقابل دختر عمویش نشست و خود را آماده شنیدن نشان داد . عمو قیافه خود را گرفته نشان داد . پیپش را روشن نمود و گفت : میدونم میخواهی به دیدن عاطفه خانوم بروی اما گفتم قبل از اینکه بروی مطالبی را به تو بگویم آنگاه اگر خواستی بروی . میدانی که پس از پدرت من چون پدری مهربان از تو نگهداری نمودم . نمیتوانستم ببینم با پای خود به چاه می روی و سکوت کنم .
نادر متعجب پرسید : شما درباره چه صحبت میکنید ؟
درباره آن دختر . همان که آنقدر به او اعتماد کردی که نزدیک بود زندگی خودت را فنا کنی .
چه میگویید عمو جان شما ...
عمو دست نادر را به دست گرفت و با مهربانی گفت : من قصد توهین ندارم . فقط دارم حقایق را برایت روشن میکنم .
حقایق روشنه .
تو از خیلی از مسائل بیخبری چون اینجا نبودی .
نادر درحالیکه دچار اضطرلب شده بود گفت : لطفا بیشتر توضیح بدهید . من از چه چیز بیخبرم ؟
الهام میان گفتگوی آنها آمد و با لطافت گفت : تو مبلغی پول به عاطفه داده بودی .
خوب بله . به او دادم تا هر چه نیاز دارد تهیه کند .
آن پولها حالا نزد منه .
نزد تو چه میکند ؟
الهام درحالیکه از نگاه به چشمان نادر حذر میکرد گفت : خنده آور است . ولی به من این پولها را به عنوان حق السکوت داده . دختره احمق گمان کرده من به پسر عموی خودم که چون برادری عزیز دوستش دارم خیانت میکنم .
نادر درحالیکه دچار سردردی وحشتناک شده بود گفت : عاطفه به تو حق السکوت داده برای چه ؟
الهام سه عدد عکس را به نادر داد و گفت : برای اینها .
نادر با دیدن عکسها گوشش زنگ زد . یکی از عکسها عاطفه را نشان میداد که شاخه گلی را از دست جوانی میگیرد و لبخند میزند . و دو عکس دیگر آنها را در حال صحبت با یکدیگر نشان میداد . دستان نادر میلرزید . ولی با صدایی کنترل شده در حالیکه صورتش قرمز شده بود پرسید : این عکسها را از کجا آورده ای ؟
الهام گفت : چند وقت بود به او مشکوک بودم به خاطر تو و به توصیه پدرم او را زیر نظر گرفتم . متاسفم . نباید این طور میشد ولی میگویند دوست آنست که بگریاند .
نادر با ناباوری و دهانی باز به عکس ها مینگریست با خود گفت : آخر این جوان بی سر و پا را به من ترجیح داده ؟ خداوندا آیا باید به چشمان خود اعتماد کنم ؟ عاطفه با آنهمه خوبی ؟
عکسها را به گوشه ای انداخت و جلوی صورتش را گرفت . عمو آرام دست بر شانه اش گذاشت و گفت : روزی به تو گفتم که به این دختر بی کس و کار دل نبند گمان کردی دشمن توام لیاقت او همان جوان توی عکس است . نه تو که پسری تحصیل کرده و با شخصیت هستی . وقتی فهمیده الهام از قضیه با خبر شده از همان پولهایی که به او دادی به الهام داده . حتما شماره سریال پولهایی که از بانک گرفتی به یاد داری . دختره بی شرم میخواسته الهام را وادار به سکوت کند تا پس از ازدواج با توجه به بیماری تو که گمان میکرد بهبود نخواهی یافت ثروت تو را بالا کشد و با آن پسره لات بی سر و پا ازدواج کند .
نادر عصبی از جا برخاست و با مشت به درخت کوبید به گونه ای که دستش خونین شد . فریاد زد : نه ! اینها همه دروغه .
عمو گفت : برای همین است که به استقبالت نیامد . من میخواستم دیشب با تو صحبت کنم ولی آنقدر خسته بودی که دلم نیامد . خدا را شکر که همین ابتدا مسائل روشن شد .
نادر به حال خود نبود و همه چیز را انکار میکرد . الهام و عمو سکوت کرده بودند نادر همچنان که ایستاده بود از حال رفت .
***


فصل بیست و چهارم
قسمت دوم
نادر صداهای مبهمی را میشنید دکتر میگفت : فقط دچار شوک شده شما نباید این خبر را پس از آن عمل سنگین به او میدادید .
قطرات اشک از چشمان نادر سرازیر شد . با چشمان بسته فریاد زد : همه بروید بیرون . دکتر به همه اشاره کرد بیرون بروند . پشت در به عموی نادر گفت : تنهایی برایش خوبه . میخواهد گریه کند . بگذارید سبک شود .
نادر وقتی مطمئن شد که تنهاست با صدای بلند گریست و قاب عکس عاطفه را محکم به طرفی پرت کرد . با خود گفت : آخه چرا ؟ چرا با من چنین کردی عاطفه ؟ اگر آنها دروغ میگویند پس پولها نزد عمویم چه میکند ؟ و آن عکسها چیست ؟ چرا به استقبالم نیامدی و در طول این دو ماه آخر نامه برایم نفرستادی ؟ آه ای دختر نامهربان نمیدانی با من چه کردی ؟ اگر میدانستم این گونه به من بی وفایی میکنی مرگ برایم بهتر از زندگی بود . خودم را معالجه نمیکردم تا بمیرم و این روزها را نبینم .
نادر با خشم اندیشید : من ساده احمق را بگو که تمام ثروتم را به نام او کردم . خداوند آنقدر عشق او را در سینه ام ریشه دار کردی که حتی نمیتوانم از او متنفر باشم . خدای بزرگ تو را به شهادت میطلبم که در تمام عمر رنج بارم به حقیقت یکبار عشق ورزیدم و آنهم بازیچه کالبد خاکی او شد . آخر ای دختر ستمگر چرا مانند باد سرد خزان برای نهالی کوچک سرد و کشنده ای ؟ به تو گفته بودم اگر مرا ترک کنی تاب و توان ندارم . آیا تو این سخنان را باور کردی ؟
آرزو داشتم تو با آن دیدگان درخشنده ات که نمونه ای از صافی قلب تو بود ، عشق مرا بر پایه ناپایدار دل بنا نهی و پیمان خود را با گرهی سست حلقه نزنی . آرزو داشتم تو با آن لبان خندانت که نمونه ای از عشق و وفایت بود شعله درخشان آتش عشق مرا که از دل برمیخاست بر دل نشانی و برای ابد حفظ کنی تا حرارت و سوزش آن مانع نفوذ تیر عشق دیگران شود .
آرزو داشتم تو از درختی که از انواع و اقسام میوه ها پیوند پذیرد پیروی نکنی و دلت در گرو عشق دیگران ننهی .
اما ای دلبر افسونگر این سست پیمانی تو آتشی بر جانم زد که خاموشی آن جز سوختن و ساختن میسر نگردد . رویت را از من پنهان کردی تا بار دیگر چشمان سست پیمان تو را نبینم . ولی ندانستی که تماشای دل از دیده نیست بهر حال که روی و پس هر مانعی که پنهان شوی دیده دل من تو را می یابد و به تو مینگرد و از جفایت مینالد . به جز وفای بیریا از من چه دیده بودی که دل به دیگری باختی و آتش بر دل من زدی ؟
.............. ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
................................................. تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
.................. گر در میان نباشد پای وصال جانان
............................................... مردن چه فرقی دارد با زندگانی ما
***
وقتی سپیده سر زد ، نادر دیده از هم گشود و بی سر و صدا به باغ رفت . روی تاب نشست و خود را حرکت داد . صدای زنجیر روغن نخورده تاب سکوت فضا را میشکست . او خیال نداشت مثل دختران شسکت خورده در اتاق خود را حبس کند . ضربات این عشق خیلی سهمگین بود ولی او مطمئن بود تاب می آورد . سر میز صبحانه عمو و دختر عمویش زیر چشمی براندازش میکردند و نادر اخم در هم کشیده به کارش مشغول بود . پس از آنکه صبحانه اش را با بی میلی تمام کرد و از جا برخاست و دهان خود را با دستمالش پاک نمود و با جدیت گفت : الهام پس از صبحانه میخواستم چند دقیقه وقتت را بگیرم .
الهام با خوشرویی گفت : با کمال میل .
وقتی در اتاقش روبروی الهام نشست ، سیگاری روشن نمود و پرسید : آنچه که دیروز به من گفتی حقیقت دارد ؟
من میل ندارم دوباره تو بخاطر شنیدن آن سخنان بد حال گردی .
خواهش میکنم پاسخ مرا بده . آری یا نه ؟
الهام سر به زیر افکنده گفت : حتی میتوانم آن پسرک را بیاورم تا به تو شهادت دهد .
نمیگویم تو به من دروغ گفته ای ولی مجبورم برای تسکین دل دردمندم آن پسر را ببینم .
تو از بسیاری چیزهای دیگر بیخبری . پدر عاطفه یک معتاد ولگرد است و او درباره پدرش به تو دروغ گفته . اما اگر خیلی مایلی آن پسر را ببینی میتوانم او را به اینجا بیاورم .
آیا آن پسر نامزد عاطفه است ؟
نه . اصلا دختری نیست که اهل ازدواج باشد .
نادر با نفرت زمزمه کرد : خدای من !
او به واسطه پدرش نمیتواند ازدواج کند و پدر او برای امرار معاش گدایی میکند . نادر با کلافگی از جا برخاست و جلوی پنجره رفت و پرسید :
چه کسی این اطلاعات را در اختیار تو گذاشته ؟
همان پسری که در عکس دیدی . او چند خانه با خانه عاطفه فاصله دارد که البته میگفت خانه عاطفه اجاره ای میباشد .
نادر فریاد زد : یعنی تو میخواهی بگویی که عاطفه دختری که من میخواستم با او ازدواج کنم ، دختر هرزه ای بود ؟
الهام سکوت نمود . نادر که اکنون دستهایش به وضوح میلرزید گفت : اگر امکان دارد میخواهم آن پسر را ببینم . همین امروز .
الهام آرام از اتاق خارج شد و پایین آمد . در حال گرفتن شماره تلفن به پدرش چشمکی زد و آهسته گفت : همه چیز روبراهه .
به چه کسی تلفن میزنی ؟
به همان پسری که در همسایگی خانه عاطفه است .
حوالی ظهر بود که الهام به اتفاق آن پسر وارد اتاق نادر شد . پسر پیراهن چهارخانه مندرسی به تن و شلوار لی رنگ و رورفته ای به پا داشت . نادر از او دعوت کرد بنشیند و از الهام خواست تا انها را تنها بگذارد . الهام اتاق را ترک کرد و پشت در به گوش ایستاد .
حتما میدونید برای چی شما را اینجا خواستم .
والا این خانوم محترم ماشین فرستادند دنبال ما گفتند بیام خدمتتون .
شما عاطفه را میشناسید ؟
دختر بنایی را میگین ؟
نادر با مکثی گفت : بله .
کیه که اونو نشناسه ؟
تو با او چه نسبتی داری ؟
همسایشونم .
نادر عکس ها را نشان داد و پرسید : این عکس را کی انداختید ؟
حدود یکی دو ماه پیش . چطور مگه ؟ اون با خیلی ها بوده . چند وقت قبل این خانوم آمد که از عاطفه تحقیق کنه . ما فهمیدیم باید فرد محترمی باشه گفتیم که دروغ بگیم خدا را خوش نمیاد . درست نیست عاطفه خودش را به موش مردگی بزنه و شما را فریب بدهد . اگه دروغ بگیم فردای قیامت چطور جواب خدا را بدهیم ؟ نادر چند اسکناس هزار تومانی به جوان داد و گفت : حالا برو .
آقا دستتان درد نکنه . ما برای این پولها نگفتیم .
نادر گفت : خوش آمدی .
پس از رفتن جوان ، نادر یک قرص مسکن خورد . الهام به پسر جوان در حال رفتن مقداری پول داد . گفت : از این به بعد نه من تو را میشناسم و نه تو مرا . جوان با خوشحالی پولها را گرفت و گفت : آی به چشم . میگم خانوم از این به بعد اگه کار این فرمی بود ما هستیم .
____________

فصل 25

نرگس و مادر هر دو تلاش میکردند عاطفه را تشویق به گفتن حقیقت کنند.عاطفه گفت:میترسم تصورمی کنم این دیدار خوشایند نخواهد بود.
نرگس گفت:بالاخره که چی؟تو باید به عیادت او بروی.
مادر گفت:هیچ چیز بهتر از راستی و درستی نیست دختر.میخواهی منهم با تو بیایم.
-
نه مادر بهتر این است که من تنها بخانه آنها بروم.
-
بسیار خوب هر چه زودتر بهتر است.همین امروز برو
نرگس گفت:من غیبت تو را موجه میکنم نگران بیمارستان نباش.
عاطفه به اصرار آن دو تصمیم گرفت به دیدن نادر برود.سر راه دسته گلی تهیه کرد و تمام طول راه دچار دلهره بود.جلوی خانه با شکوه آنها ایستاد.احساس ترسی عجیب داشت وقتی باغبان پیر برای باز کردن در آمد تبسمی بر لب آورد و گفت:سلام پدر آقای مهندس هستند؟
-
سلام دخترم بله هستند.
-
تنها هستند یا...
-
آقای رفیعی و الهام خانم هم هستند.
باغبان در را باز کرد و عاطفه وارد خانه شد.باغ آنقدر بزرگ بود که میترسید گم شود.جلوی ساختمان ایستاد تا ورودش را اطلاع دهد پس از دقایقی باغبان برگشت و گفت:آقا گفتند بفرمایید داخل.
عاطفه با دسته گلش وارد خانه شد آن روز که برای اولین بار به دیدن نادر آمده بود متوجه نوع معماری خانه نشده بود.خانه درست وسط باغ به صورت گرد قرار گرفته بود.از هر سو نگاه میکردی آفتاب به داخل خانه میتابید و خانه بسیار روشن بود.آنقدر محو تماشای خانه بود که متوجه حضور نادر و بقیه نشد.نادر به محض دیدن عاطفه به رغم عصبانیت خود دچار هیجان شد و برای اینکه زمین نخورد دستش را به لبه مبل گرفت.عاطفه وقتی نگاهش به نادر افتاد با پاهایی لرزان به پا خواست و با لبخندی گرم گفت:سلام از اینکه میبینمت خیلی خوشحالم.
نادر به سردی گفت:متشکرم.
عاطفه کاملا فهمید که نادر به سردی با او رفتار میکند و حتی از نگاه کردن به او پرهیز میکند ولی نمیتوانست حدس بزند چرا؟برای دقایقی چند میان آنها سکوتی سخت حکمفرما بود.خدمتکاری جلو آمد و دسته گل عاطفه را در ظرف اب گذاشت.حتی عمو و دختر عموی نادر هم ساکت بودند.نادر به سردی سکوت جمعشان را شکست و خطاب به خدمتکار گفت:لطفا کیف مرا از اتاقم برایم بیاورید.
جو موجود به قدری سنگین بود که عاطفه خود را معذب میدید.بنابراین صلاح ندید بیشتر از این خودش را معطل کند.از جا برخاست و در مقابل نگاههای سرد آنها گفت:با اجازه تون من رفع زحمت میکنم.قصدم ملاقاتتون بود.
نادر در حالیکه کیفش را از دست خدمتکار میگرفت با جدیت گفت:خواهش میکنم بنشینید.
-
ولی من..
-
بنشینید.
عاطفه از لحن سرد او ترسید و نشست.نمیدانست چه چیز سبب شده او تا این اندازه خشمگین باشد.با خود گفت شاید از اینکه به استقبالش نرفتم از دستم رنجیده.نادر در کیفش را باز کرد و چند عکس را از آن بیرون اورد و بطرف عاطفه گرفت و گفت:این شما هستید درسته؟
عاطفه از دیدن خودش با آن پسر مزاحم تکانی خورد که ازنظر نادر دور نماند.او حتی قادر نبود کلامی سخن بگوید.نادر گفت:چه ساده دل بودم منکه دل به عشق تو بستم.
عاطفه که خود را در مظان اتهام میدید گفت:نادر بگذار من حرف بزنم.من اصلا نمیدونم چطور و چه وقت این عکس گرفته شده؟
نادر پوزخندی زد و گفت:چطور ممکنه شما نفهمیده باشید کی این عکس گرفته شده باشد؟
-
من این پسر را میشناسم ولی...
-
چه سنگدلی تو که به گناهت اعتراف میکنی.
-
تو اشتباه میکنی نادر من در این باره توضیح میدهم.
-
آن پسر قبلا برای من توضیح داده.
-
پس آنهمه ابراز پشیمانی ها دروغین بود؟همه آنها برای درست کردن پاپوش بود؟
اشک از دیدگان عاطفه سرازیر شد.نادر گفت:گریه کن منهم خیلی گریه کردم ولی برای ساده دلی خودم.برای اینکه فریب حرفهای تو را خوردم.
-
تو باید منصف باشی و حرفهای مرا هم بشنوی.من با آن پسر هیچ رابطه ای نداشته و ندارم.
نادر با عصبانیت دسته های چول را از کیفش بیرون کشید و جلوی عاطفه انداخت و فریاد زد:پس اینها چه؟درباره اینها چه داری بگویی؟
برای لحظه ای قلب عاطفه از تپش ایستاد.با تعجب پرسید:این پولها نزد تو چه میکند؟
عاطفه به الهام و عموی نادر نگریست و فریاد زد:یکی بمن بگوید اینجا چه خبره؟
نادر از جا برخاست و گفت:این چیزی است که من باید از تو بپرسم.برای چه این پولها را به الهام دادی؟
عاطفه گفت:من؟چرا امروز حرفهای شگفت انگیز میشنوم؟من اصلا در این مدت الهام خانوم را ندیده ام.
الهام که تا آن لحظه سکوت کرده بود با خونسردی گفت:چطور؟فراموش کرده اید؟میدان جلوی بیمارستان؟یادت نیست برای سکوت کردن من این پولها را دادی؟
عاطفه عصبی و گیج گفت:درسته نادر مبلغی از پولهایی را که تو بمن دادی به کسی دادم ولی آن شخص یک مرد بود نه الهام خانم.در ضمن پولها را بخاطر پدرم دادم نه خودم.
عمو به میان آمد و گفت:فرضا که تو درست میگویی پس چرا وقتی تلفن زدم و از حالت پرسیدم در اینباره چیزی بمن نگفتی؟مگر نادر به تو نگفته بود در صورت بروز مشکلی هر چند کوچک با من تماس بگیری؟
عاطفه خطاب به نادر گفت:ولی من تصمیم داشتم در اولین فرصت با تو صحبت کنم حتی امروز هم آمده بودم با تو این مساله را در میان بگذارم.
نادر گفت:تو داشتی میرفتی من تو را نگه داشتم.
عاطفه میان گریه گفت:من هر چه بگویم تو باور نمیکنی.تمام این مسائل دروغ است.
نادر با عصبانیت گفت:درباره پدرت چه میگویی؟بمن گفتی پدرت دائم در سفر است در حالیکه...
عاطفه با دستهایش صورتش را پوشاند و گفت:خواهش میکنم بس کن.باید میفهمیدم نباید دل بتو ببندم ما فرسنگها با یکدیگر فاصله داریم.
-
پس خوب توانستی تا امروز نقش یک عاشق را بازی کنی.
عاطفه با خشم گفت:وقایع چنان سریع رخ داد که من ندانستم چه باید بکنم.نمیخواستم تو را در خارج از کشور اندوهگین کنم.اما بخدا قسم آن شخص که من به او پول دادم یک مرد بود.
بعد بطرف الهام برگشت و گفت:باید حدس میزدم تو پشت این قضیه باشی.
نادر فریاد زد:اجازه نداری در خانه من به دختر عمویم توهین کنی.
-
از طبقه شما بیزارم.همه شما پستید شما حتی سر خودتان را هم کلاه میگذارید.
-
برای من آن پولها پشیزی ارزش ندارند.میخواستم با تو زندگی صادقانه ای را شروع کنم.
-
برای منهم پول بی ارزش است .برای همین باقی آنها را برایت میفرستم.
-
ظاه

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس